کنکور ارشد و یک سری دلایل دیگر، آن چنان مرا زمین گیر و جسمم را تنبل کرده که وقتی هفدهم فروردین رفتم دانشگاه و برگشتم، فردایش کوفتگی عضلانی داشتم. درست مثل حالتی که بعد از ورزش سنگین پیش می آید. بنابراین با یک رفت و برگشت ساده به دانشگاه توانستم عضلاتم را کوفته کنم و در 25 سالگی این رکورد هم به مجموعه افتخاراتم اضافه شد!
وصیت میکنم.
وصیت میکنم به کسی که او را بیش از حد دوست میدارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی میدانم، او را وارث حسین میخوانم، کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حقطلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت میکنم.
برای مرگ آماده شدهام و این امری است طبیعی و مدت هاست که با آن آشنا شدهام، ولی برای اولین بار وصیت میکنم.
خوشحالم که در چنین راهی به شهادت میرسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریدهام. همه چیز را ترک کردهام و علایق را زیر پا گذاشتهام. قید و بند را پاره کردهام و دنیا و مافیها را سه طلاقه کردهام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم.
از این که به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بودهام متاسف نیستم. از این که امریکا را ترک گفتهام، از این که دنیای لذات و راحتطلبی را پشت سر گذاشتم، از این که دنیای علم را فراموش کردم، از این که از همه زیباییها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشتهام متاسف نیستم.
از آن دنیای مادی و راحتطلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومین همنشین شدم و با دردمندان و شکستهدلان همآواز گشتم.
از دنیای سرمایهداران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متاسف نیستم.
تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بینظیر انسانی خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسی را نبینم و جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم.
تو ای محبوب من، رمز طایفه ای و درد و رنج 1400ساله را به دوش میکشی، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزای 1400ساله را همچنان تحمل میکنی، کینههای گذشته، دشمنیهای تاریخی و حقد و حسدهای جهانسوز را بر جان میپذیری. تو فداکاری میکنی و تو از همه چیز خود میگذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسان ها میکنی و دشمنانت در عوض دشمنام میدهند و خیانت میکنند.
به تو تهمتهایی دروغ میزنند و مردم جاهل را بر تو میشورانند و تو ای امام، لحظهای از حق منحرف نمیشوی و عمل به مثل انجام نمیدهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال، قدم بر میداری، از این نظر تو نماینده علی و وارث حسینی.
و من افتخار میکنم که در رکابت مبارزه میکنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت مینوشم.
ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی!
زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز و گذاز درونی خوب بازگو کنم.
اما من، منی که وصیت میکنم، منی که تو را دوست میدارم. آدم ساده ای نیستم. من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکاری و گدشت، تواضع، فعالیت و مبارزهام. آتشفشان درون من کافی است که هر دنیایی را بسوزاند. آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازهای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است.
به سه خصلت ممتاز شدهام:
1- عشق که از سخن و نگاهم، از دست و حرکاتم، حیات و مماتم عشق میبارد. در آتش عشق میسوزم و هدف حیات را، جز عشق نمیشناسم، در زندگی جز عشق نمیخواهم و جز به عشق زنده نیستم.
2- فقر که از قید همه چیز آزادم و بینیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند تأثیری نمیکند.
3- تنهایی که مرا به عرفان اتصال میدهد و مرا با محرومیت آشنا میکند. کسی که محتاج عشق است در دنیای تنهایی با محرومیت میسوزد و جز خدا کسی نمیتواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد و جز کوههای بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی میگردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولی هر چه بیشتر می گردد کمتر مییابد.
کسی که وصیت میکند آدم سادهای نیست، بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوستداشتنی است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایی، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است. آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت میکند.
وصیت من درباره مال و منال نیست، زیرا میدانی که چیزی ندارم و آن چه دارم متعلق به تو و به حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده به خاطر احتیاجات شخصی چیزی برنداشتهام، و جز زندگی درویشانه چیزی نخواستهام، حتی زن، بچه، پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکردهاند و آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد معلوم است که مایملک من نیز متعلق به توست.
وصیت من، درباره قرض و دِین من نیست. مدیون کسی نیستم و در حالی که به دیگران زیاد قرض دادهام، به کسی بدی نکردهام، در زندگی خود جز محبت، فداکاری و تواضع و احترام روا نداشتهام و از این نظر به کسی مدیون نیستم.
آری وصیت من درباره این چیزها نیست.
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است.
احساس میکنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم.
وصیت میکنم وقتی که جانم را بر کف دست گذاشتهام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم.
تو را دوست میدارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا، به کسی احتیاج ندارم و حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بینیازی میکنم و از او چیزی نمیطلبم. احساس احتیاج نمیکنم و چیزی نمیخواهم. گلهای نمیکنم و آرزویی ندارم. عشق من به خاطر آنست که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا میدانم و همچنان که خدای را میپرستم و عشق میورزم به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق میورزم و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است.
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیدهام و بالاتر از عشق چیزی نخواستهام.
عشق است که روح مرا به تموج وا میدارد و قلب مرا به جوش میآورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر میکند و مرا از خودخواهی و خودبینی میراند. دنیای دیگری حس میکنم و در عالم وجود محو میشوم. احساس لطیف، قلبی حساس و دیدهای زیبابین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا میربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری میبرند. اینها همه و همه از تجلیات عشق است.
به خاطر عشق است که فداکاری میکنم، به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی مینگرم و ابعاد دیگری را مییابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا میبینم و زیبایی را میپرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس میکنم و او را میپرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش میکنم.
میدانم که در این دنیا، به عده زیادی محبت کردهام و حتی عشق ورزیدهام ولی در جواب بدی دیدهام. عشق را، به ضعف تعبیر میکنند و به قول خودشان، زرنگی کرده و از محبت سوء استفاده مینمایند!
اما این بیخبران، نمیدانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است محرومند. نمیدانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکردهاند. نمیدانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست.
و من قدر خود را بزرگتر از آن میدانم که محبت خویش را، از کسی دریغ کنم حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوء استفاده نماید.
من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازای عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود میسوزم و لذت میبرم و این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.
میدانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا میکنی، انسان ها را دوست میداری و به همه بی دریغ محبت میکنی و چه زیادند آنها که از این محبت سوء استفاده میکنند و حتی تو را به تمسخر میگیرند و به خیال خود تو را گول میزنند. و تو اینها را میدانی ولی در روش خود کوچکترین تغییری نمیدهی. زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است، همچون آفتاب بر همه جا میتابی و همچون باران بر چمن و شورهزار میباری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمیگیری.
درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فدای عشقت باد که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود تو است، و ارزندهترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است و مقدسترین خصیصهای است که در میزان الهی به حساب میآید.
پ.ن: وصیت بالا متعلق به مصطفی چمران است. برای این که یک بار دیگر بخوانمش، دوباره تمام آن را از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» (صص 83-89) در اینجا تایپ کردم.
یادداشتی که در ادامه میخوانید از شهید دکتر مصطفی چمران است که در اسفند 57 نوشته شده و از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» عیناً نقل می شود:
سنت خدا بر این قرار دارد که مبارزه حق با باطل همیشگی باشد و تکامل از خلال مبارزه به دست آید. مردم در خلال سختیها و مشکلات پخته و آزموده میشوند. آسایش و راحتی و موفقیت همیشه رخاء و سستی و عقبماندگی به وجود میآورد. غنی و بینیازی و پیروزی دائمی ایجاد فساد و طغیان میکند، إنّ الانسانَ لَیَطغی أن رَءاهُ استَغنی.
اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد، و همیشه همای سعادت را در آغوش بگیرد، و همیشه در همه مبارزات پیروز باشد آنگاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.
اللّهم .
«.
و أعِذنا مِن السّامَّةِ و الکَسَلِ و الفَترَة
و اجعَلنا مِمَّن تَنتَصِرُ بِه لِدینِک
و تُعِزُّ بِه نَصرَ وَلیِّک
و لا تَستَبدِل بِنا غَیرَنا
فإن استِبدالَکَ بِنا غَیرَنا عَلیکَ یَسیرٌ
و هو عَلینا کَثیرٌ
. »
پ.ن1: اول خواستم فارسیاش را بنویسم. به مرحله نوشتن که رسیدم پشیمان شدم؛ عربی اش بهتر است.
پ.ن2: یکی از قدیمی های هیئت محل _ یادم نیست در چه روزی بود، ولی مربوط به خیلی وقت پیش است_ چند کتابچه دعا با عنوان «رایحه وصال | دعا برای امام عصر (عج)» داد تا به نزدیکان بدهیم. حدود 10 عدد را با خودم برداشتم بردم دانشگاه تا یا به دوستانم بدهم، یا بگذارم در نمازخانه دانشکده(آن قدر این قضیه قدیمی است که حتی هدفم را هم فراموش کرده ام). کاری که میخواستم انجام بدهم عملی نشد و برای مدت های مدید در دفتر انجمن ورزشی ماند. آن قدر ماند که دوره حضور ما در انجمن به پایان رسید و دیگر کم به آنجا سر می زدم. اما وسایلم کماکان باقی مانده بود. چند سال طول کشید تا رفته رفته وسایل خرده ریزم را جمع و خارج کنم. در یکی از این مراحل این دفترچه ها از انجمن خارج و به منزل منتقل شد. یک دوره طولانی مدت هم در منزل ماند و در مرتب سازی های آخر امسال، دوباره در معرض توجه قرار گرفتند. برشان داشتم و داخل کیفم گذاشتم تا لااقل به دلیل سنگینی کیف هم که شده، زودتر این مسافران را به سر منزل مقصود برسانم. تصمیم گرفتم نصف شان را بگذارم در نمازخانه دانشکده مکانیک و نصف هم دانشکده خودمان. الان که این متن را می نویسم فاز اول پروژه با موفقیت انجام شده است و فاز دوم در انتظار عزیمت بنده به دانشکده است. یک روز که از درس خواندن خسته شده بودم و به پایان ساعت بندی برنامه ریزی هم نزدیک بودیم، یکی از دفترچه ها را برداشتم تا بعد از این همه سال بخوانم ببینم این رایحه وصال چیست. حوصله خواندن متن عربی به همراه ترجمه را نداشتم. شروع کردم به خواندن ترجمه و ظرف مدت کوتاهی به پایان رسید. اگرچه ترجمه کننده اش بسیار شناخته شده بود، ولی متن بسیار غیر روان و حتی به نظرم در مواردی اشتباه بود. ترجمه تحت اللفظی و لغت به لغتش هم گاهی به جای آرامش حاصل از دعا، آدم را خشمگین می کرد. اما با تمام این ها، بخش پایان دعا که در بالا خواندید توجهم را جلب کرد و گفتم شما هم به آن نگاهی بیاندازید و کمی در آن غرق شوید. این دعا که از امام رضا(ع) نقل شده است را می توانید در اعمال روز جمعه مفاتیح پیدا کنید.
مهر 1393 بود که یک پیج دانشجویی برای دانشگاه زدم. چند وقت بعد هم کانال تلگرامی اش را ساختم. تا مدت ها پادشاه پیج ها بود. تا جایی که روابط عمومی دانشگاه از تصاویر ارسالی و تولیدی آن می ید! امشب آخرین پست پیج و کانال را گذاشتم و بدین ترتیب در 20 اردیبهشت 98 پرونده این رسانه دانشجویی بسته شد. بخش زیادی از تجربه های رسانه ای را از این صفحه و تعامل با کاربرانش دارم.
پ.ن: سخت بود، ولی بالاخره پرونده اش را بستم!
یک عادت بدی دارم. کتاب که میخوانم بعد از چند صفحه ناخودآگاه میایستم. انگار نفسم بند آمده باشد. کمی اطرافم را برانداز میکنم، کمی به موضوعات دیگر فکر میکنم. شاید یک چرخی توی اپهای گوشی بزنم و دوباره بعد از نفسگیری به کتاب بر میگردم. نمیدانم آیا واقعا نفسم میگیرد و به این هواگیری نیاز دارم، یا اینکه توهم میزنم و صرفا ژست مغز تنبلم است، گویی انگار کوه کنده و نفس نگیرد از زرد به خاکستری تبدیل میشود و تمام! شاید هم برگردد به همان عارضه منزجرکننده بیتمرکزی که عادت کردم هر کاری نهایتا چند دقیقه. بعد از یک بازه کوتاه باید تمرکزم را عمدا بر هم بزنم و دوباره این چرخه تکرار کنم.
حالا میخواهم این رژیم کتاب خواندنم را به چالش بکشم. دارم دنیای سوفی را میخوانم و میخواهم با نفسهای بلندتر و طولانیتری پیش بروم. احتمالش بالاست که بعد از مدتی حس کنم بخشی از کتاب فدا شده یا بازدهی خوبی نداشته باشم و اساسا به همین دلیل باشد که تا قبل از این زود به زود وسط مطالعه کتاب ها استراحت میکردهام. اما خوبی چالش این بار این است که اگر به نتیجه قبلی برسم، ثبتش میکنم تا برای همیشه یادم باشد چگونه باید با کتاب تعامل کنم و اگر هم خلافش ثابت شود، از یک رفتار و شیوه غیر بهینه رهایی پیدا کرده ام.
در اینجا خیلی کوتاه به انگیزهها و دلایل مطالعه دنیای سوفی اشاره خواهم کرد. دوست داشتید و حوصلهتان هم اضافی بود بخوانید.
یادم نیست چند سال پیش بود که دوست قدیمیام احمد، به مناسبت تولدم کتاب راز فال ورق را به من هدیه داد. الان توی تاکسی نشسته ام وگرنه اگر در منزل بودم حتما سراغ کتابخانه میرفتم و دنبال یادداشت و احیانا تاریخ زیرش میگشتم و قید میکردم.
راز فال ورق برای آن روزهای من کمی ساختار شکنانه بود. اولین اشکال همین اسم کتاب بود. من نه با ورق میانه خوبی داشتم و نه با فال. نه خانوادهام اهل ورقبازی بودند و نه خودم به فال اعتقاد داشتم. اما خب به دو دلیل کتاب را خواندم. اولی اینکه به هر حال هدیه بود؛ دومی هم کنجکاویام در مورد کتاب هایی که دستم میرسد. انگار من یک وسواسی درباره کتابها دارم. وسواس توام با ولع. کتاب زیاد میخواهم و هر کدام را باید دقیق و تا آخر بخوانم. راز فال ورق هم از این قاعده مستثنی نبود. بخش های کمی از کتاب را یادم میآید. اما تصاویری اندک اما واضحی هم در ذهنم نقش بسته. نوشیدنی رنگین کمان یکی از آنهاست. یا گیاهان عجیبی که آخر کتاب توصیف میشد. این را هم یادم هست که فصول کتاب با همین علائم ورق نامگذاری شده بود. راستش آن موقع کمی حس میکردم دارم کار بدی میکنم که این کتاب را میخوانم. توی دلم به احمد میگفتم آخر این همه کتاب. این دیگر چیست که انتخاب کردهای؟ کمی نگران هم بودم. نکند تاثیراتی بپذیرم که مطلوب نباشد؟ متن عجیب و غریب کتاب در تقویت این افکار بیتاثیر نبود.
این هدیه اولین نقطه آشنایی من با یاستین گوردر بود. بعد از آن در چند مقاله کوتاه که به معرفی کتاب درحوزه فلسفه میپرداخت برخوردم که نام این نویسنده و کتابهایش در آنها دیده میشد. اما من نه به فلسفه علاقه داشتم و نه با دیدن حجم بالای این کتابها ترغیب میشدم به برنامه مطالعاتیام اضافه کنم. این بیمیلی تا مدتها پابرجا بود تا اینکه در چند مطلب تعریف این کتاب را شنیدم. شاید چندین ماه گذشت تا به محرم ۱۴۴۱ رسیدیم. در یکی از شبهایی که در غرفههای هیئت میثاق چرخ میزدم قفسههای کتاب توجهم را جلب کرد. اکثر نمایشگاههای کتابی که به غیر از نمایشگاه کتاب معروف برگزار می شوند چنگی به دل نخواهند زد. اما خب این نمایشگاه می توانست متفاوت باشد. فضای دانشگاه و این که قرار نیست صرفا با یک تابلوی «همه کتاب ها 50درصد تخفیف» هر چه کتاب باد کرده ای را که دارد به وزن کاغذش، فقط رد می شود را به مردم غالب کنند. چرخی زدم و چند کتاب توجهم را جلب کرد. اما کمی احتیاط کردم. هم کتاب خیلی گران شده بود و هم من خیلی پول نداشتم که بخواهم هر چه دلم خواست بخرم. اما از خیرشان هم نمی توانستم بگذرم. از آن جایی که به سادگی رها شدن قاصدک در باد، محتویات حافظه ام می پرد، همان جا توی keep چند جلد را که دلم را برده بود یادداشت کردم و زدم بیرون. این یادداشت ها کار خودش را کرد. دو روز بعد کتاب ها را خریدم و همان طور که باید حدس زده باشید، یکی از آن ها «دنیای سوفی» بود. دنیای سوفی بیش از 600 صفحه است. عددش از پشت مانیتور هم ترسناک است، چه برسد به اینکه از نزدیک بخواهید لمسش کنید و قطر قطورش و وزن سنگینش ذهن و دستتان را خسته کند. آن روزها کتاب دیگری را می خواندم؛ «سفر شهادت». سخنرانی های امام موسی صدر درباره عاشورا. این کتاب را هم پارسال از همین جا گرفتم. داستانش هم مفصل است. به نظرم قبلا همینجا درباره اش نوشته ام، اما هر چه گشتم پیدایش نشد. خلاصه داستان این است که کتاب را شروع کردم و وقتی به صفحه 60 رسیدم و ورق زدم، 61 نبود، 84 بود! همین باعث شد در مطالعه کتاب وقفه بیفتد و تا تعویضش کنم، حال و هوای مطالعاتم دگرگون شود.
اما چه شد که عظمت دنیای سوفی در نظرم کوچک آمد و مطالعه اش را شروع کردم؟ خیلی ساده و اتفاقی! من در یک کلاس ثبت نام کردم. استاد کلاس برای اینکه قوه خلاق ما رشد کند و کنجکاوتر شویم، گفت بروید این کتاب را بخوانید. و حالا یک کتاب چند صد گرمی را هر روز با خودم این سو و آن سو می کشم و دارم آرام آرام با فیلسوفان، سوالات و طرز تفکرشان آشنا می شوم.
شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار میآورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل میکرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی میدیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و ت های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستند، کف خیابان، در دانشگاه، در کوچه پس کوچه های تنگ و جاهایی که اصلا فکرش را هم نمیکنی. و ما توسط این گوسفندان دریده شدیم؛ نه یکبار، بلکه چندین بار. و اشتباه دوم همین بود. ما پند نمیگرفتیم، چون باورش سخت بود. میگفتیم: «شاید این یک داده پرت است.» چرا بقیه گوسفندان را به خاطر این گرگ در لباس گوسفند باید سر ببریم؟ اما گوسفند پشت گوسفند، همه گرگ بودند.
حالا دوباره از یک گوسفند فریب خورده ام. دوباره بعد از دوری از گوسفندها، یادم رفت که هر لبخند و هر معصومیت نهفته در چشمها گواه گوسفند بودن نیست. وقتی دوباره با چند تا از اینها مواجه شدم، بنای مهربانی، برادری و خویشاوندی گذاشتم و دوباره از همان ناحیه گزیده شدم. داستانش این است که در مورد یکی از پروسه های اداری دانشگاه به کسی که حس میکردم به شدت نیاز به کمک دارد، تجربههایم را عینا منتقل کردم. در حالی که هنوز کار خودم انجام نشده بود و وابسته به اما و اگرهای متعدد بود، از هیچگونه انتقال اطلاعاتی مضایقه نمیکردم. هر چقدر که من بیشتر اطلاعات میدادم، معصومیت چشمهای گوسفند روبرویم بیشتر و بیشتر میشد. میگفت من خیلی بدبختم، هیچ کاری برای آن کار اداری نکردم. فوقش روز آخر در بدترین شرایط کارم را حل میکنند و با بدبختی هایش میسازم. و هر چه بیشتر میگفت من هم بیشتر سعی میکردم کمکش کنم که لااقل کمی کمتر اذیت شود.
اما تا کی میشود پنجه های گرگی را پنهان کرد؟ بالاخره که روزی دمش بیرون خواهد زد. آن روز فهمیدم از من برای کار اداری هم پیگیر تر است و زودتر اقدام کرده و حالا بر سر ظرفیتهای باقیمانده، با تمام راهنماییهایی که خودم در اختیارش گذاشتم، پنجه در پنجه من انداخته و میخواهد موقعیتی که قرار است به من برسد را از چنگم در بیاورد.
کی میخواهم عبرت بگیرم، خدا میداند!
من که به نوشتم عادت دارم و خیلی می نویسم، گاهی حس می کنم خیلی از نقاط زندگیم در فضای تاریخ و زندگی گم و گور میشه، اونایی که کلا اهل هیچ یادداشت و ثبت وقایع نیستن چی؟ احتمالا نمیدونن نقاط عطف زندگیشون کی رخ داده و حتی شاید اصلا خیلی از نقاط عطف هم یادشون نیاد.
شاید این که سال هاست دارم با کامپیوتر و سیستم های کامپیوتری که خیلیاشون علاقه زیادی به ذخیره سازی log دارن، کار می کنم روی این روحیاتم بی تاثیر نبوده باشه. عادت کردم خیلی چیزا رو ثبت و ضبط کنم، چون بعدا باید log analysis انجام بدم. چند سالی هست آخر سال از روی یادداشت های google keep و با مرور ماه های یک سال، می نویسم که چه کردم و چه طور گذشت. از سال پشت سر یه جمع بندی می نویسم و برای سال پیش رو افق تعیین می کنم. همین ها هم باعث شده متوجه شم که ظرف این ماه ها و سال ها خیلی چیزام عوض شه. شاید اگر نمی نوشتم به خاطر حرکت آهسته و پیوستهش هیچ وقت متوجهش نمی شدم ولی الان که نوشته های اون روزا رو دارم و بهشون رجوع می کنم می بینم که خیلی چیزا عوض شده.
یکی از اصلی تریناش مواجهه من با حقیقت زندگی بود. قبلا خیلی فکر می کردم همه چی نامحدوده، انرژیم نامحدود، پولم نامحدود، زمانم نامحدود، عمرم نامحدود، ذهنم نامحدود و خلاصه برای رسیدن به هر هدفی که بخوام توانام و مانع جدی ای سر راه نیست. اما الان دیگه اون طور فکر نمی کنم. محدودیت ها به من تحمیل شده و عمیقتر حسشون کردم. من غم رو این روزا بیشتر حس می کنم. به نظرم کمی بزرگ شدم. تا الان به خاطر یه سری اتفاقا احتمالا نمیخواستن بذارن من با بعضی چیزا روبرو بشم. اما الان دیگه خواه ناخواه باید با بعضی حقایق روبرو شد. من دیر بزرگ شدم. ولی الان یه کم پاهام تو ساحل دریای سختی ها خیس شده. البته قبلا فکر می کردم سختی های زیادی رو دارم می کشم، ولی حالا که بهش فکر می کنم با خودم میگم فلانی تو چه حال و هوایی سیر می کردی؟ الان هم پیش بینی می کنم چند سال دیگه که برسم به یه پیچ تند و مسیرم عوض شه، با خودم بگم تو آخرای سال 98 تو چه حال و هوایی سیر می کردی فلانی؟
سال نو رو پیشاپیش به همه تون تبریک میگم. نسبت به روزهای پیش رو خوشدلم. امیدوارم برای همه تون خوب و خوش باشه.
در بحبوحه کارهای تل انبار شده 98 از جمله کلاس های در نوبت تماشای دانشگاه(همان هایی که وسطش حوصله ام سر رفت و از کلاس آنلاین بیرون زدم)، کارهای ریموت شرکت، کمک های خانه تکانی و پروژه های خرده ریز، باید بنشینم ببینم پارسال همین روزها برای 98 چه نوشته بودم، بعد یک سال را مرور کنم و ببینم 98 چه کردم و خلاصه وار سالم را روی کاغذ بیاورم و بعد برای 99اَم اگر زنده باشم یک افقی ترسیم کنم. البته با این شرط که در همین روزهای ولو اندک 98 هم قرار باشد در دنیا بمانم.
درباره این سایت