پرباز



کنکور ارشد و یک سری دلایل دیگر، آن چنان مرا زمین گیر و جسمم را تنبل کرده که وقتی هفدهم فروردین رفتم دانشگاه و برگشتم، فردایش کوفتگی عضلانی داشتم. درست مثل حالتی که بعد از ورزش سنگین پیش می آید. بنابراین با یک رفت و برگشت ساده به دانشگاه توانستم عضلاتم را کوفته کنم و در 25 سالگی این رکورد هم به مجموعه افتخاراتم اضافه شد!


خواستم یک متن تحلیلی درباره سیل گلستان و همه موارد مشابهش بنویسم. چند خطی هم جلو رفتم. ولی آن قدر ذهن و دلم پر بود که وسطش از دستم در رفت و نتواستم سیل ذهنم را کنترل کنم. رئیس ذهنم معلوم نبود کجاست و استاندارش هم خارجه است. برای همین رهایش کردم و این متن هم به گورستان مطالب نصفه نیمه پیوست. شاید یک بار دیگر که اتفاقی رخ داد که پای سلبریتی ها، مسئولین بی مسئولیت و مردم گیج وسط بود، مطلب را از نو بنویسم و منتشر کنم. اما عجالتاً دو سه خط ابتدایی آن را داشته باشید تا ببینیم برای فرداها خدا چه می خواهد:

«یکی از تفریح هایم این است که وقتی یک اتفاقی رخ می دهد_از آن اتفاق ها که کلی سر و صدا به پا می کند_سعی می کنم بیرون از گود یک کنجی را پیدا کنم. زیراندازی پهن کنم و چیپس و پفک را روی آن بچینم و برای مدت زمان نه چندان کوتاهی به تماشای این نمایش بنشینم.»

در دو کتابی که اخیرا می خواندم، از دو دیدگاه مطالبی درباره سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نوشته شده بود. کتاب اول «خدا بود و دیگر هیچ نبود» مصطفی چمران، و دومی کتاب «ناگفته های جنگ» است که وقایع جنگ را از زبان شهید صیاد شیرازی روایت می کند. 
1:
خرداد 1385
   برنامه آمریکا و هرج و مرج، عدم استقرار و قتل و تخریب، جنگ های داخلی و خستگی مردم، عدم رضایت عکس العمل شدید در برابر احزاب و کارهای ناشایست، شکست سیستم اسلامی و فرو ریختن کاخ آرزوها، پذیرش محیط برای یک کودتای نظامی و ایجاد یک حکومت نظامی توسط یک افسر جوان ضد شاه اما نوکر آمریکا.
   می گویید ارتش را منحل کنید و یک ارتش مردمی به وجود آورید. مگر ایحاد پاسداران انقلاب که یک ارتش مردمی است جزء اولین برنامه ها نیست؟ قبل از آن که شما بگویید، حکومت در صدد اصلاح ارتش و انحصار آن برای پاسداری های مرزی و کارهای تخصصی و به علاوه ارتش مردمی به نام پاسداران انقلاب است. این کمیته ها در حال حاضر همان کارها را انجام داده و می دهند تا پاسداران در همه جا مسلط شوند. بنابراین اختلاف بر سر چیست؟ بهانه برای هجوم و اغتشاش برای چیست؟ مگر ما خواسته ایم به نظام موجود ارتش تکیه کنیم؟ مگر خاطره بیست و هشت مرداد را فراموش کرده ایم؟
   اما ایجاد ارتش ملی یا پاسداران انقلاب و حتی کمیته های موجود، کار ساده ای نیست. وقت می گیرد، سازماندهی لازم دارد، تربیت اخلاقی و شایستگی می خواهد. اگر فکر می کنید همین احزاب و سازمان های موجود اسلحه به دست بگیرند و خود را پاسداران انقلاب بنامند، خاطره تلخ لبنان را در یادها زنده می کنیم که احزاب اسلحه به دست گرفتند، ارتش و پلیس و قانون از بین رفت و همه شب ی و قتل، هتک حرمت و چه اعمال ناشایست به وقوع پیوست.
   اگر الگوی لبنان را برای تقلید انتخاب کرده اند بسیار نامناسب و کثیف و ناراحت کننده است، به این دلیل که بعد از دو سال سیطره مسلحانه احزاب، همه مردم از آن ها رمیده اند و حتی گاه گاهی دشمن خارجی اسرائیل را بر این احزاب ترجیح می دهند. آیا شما می خواهید این الگوی شکست خورده مفتضح را برای انقلاب مقدس و پاک اسلامی ایران توصیه کنید؟ چه خطای نابخشودنی و چه جنایت بزرگی!
   مگر امروز بیست افسر ساواکی وجود ندارد؟ چرا وجود دارد. بلکه صدها وجود دارد. مگر آمریکا حاضر نیست که بیست میلیون دلار بپردازد. بله حاضر است که بیست میلیون دلار بپردازد تا کودتا به راه بیندازد. مگر توده نفتی وجود ندارد؟ چرا فراوان، گروه هایی که شعار مارکسیستی می دهند ولی آمریکا محرک آن ها است. پس چرا کودتا نمی کنند؟ جواب آن که زمینه کودتا وجود ندارد، چون مردم نمی پذیرند، مردم قیام کرده اند و مردم وحدت کلمه دارند و با وجود خمینی بزرگ، این مظهر ایمان و پاکی و اخلاص و نور و هدایت، مجال برای کودتاچیان نیست، چقدر مسخره است که کسانی به بهانه دلسوزی از انقلاب اسلامی و ترس از کودتای نظامی، به این وحدت ملی ایران تیشه می زنند و از فرمان رهبر انقلاب سرپیچی می کنند و عملا مطابق با نقشه آمریکا، مثل بیست و هشت مرداد، زمینه مردمی برای کودتا به وجود می آورند و خود را نیز انقلابی می شمرند.

2: 
   ما تمام جلسات توجیه عملیاتی را داخل نمازخانه گذاشته بودیم. نمازخانه پربرکتی پیدا کرده بودیم، در قرارگاه عملیاتی سنندج، که در پادگان لشکر 28 بود. کم کم زمزمه ای را میان ارتشی ها شنیدم شنیدم که معترض می شدند چرا بیشتر از برادران سپاه استفاده می کنید؟ این قلب من را روشن کرد. رقابت به وجود آمده بود و این ها می خواستند بیشتر بجنگند. قبلا گفته بودند که این ها انگیزه ای برای جنگیدن ندارند. در آنجا حالت رقابت به وجود آمده بود. وقتی این را به بنی صدر گزارش دادم، عجیب تحت تأثیر قرار گرفت و بارها درباره آن مانور داد و قلم زد.
   بعضی موقع ها می گفتم:«اینجا یک جریان دوطرفه بین انگیزه و تخصص دارد به وجود می آید. انگیزه مال بچه های انقلابی است و تخصص از آن نیروهای نظامی. این ها لازم و موم همدیگر شده اند. در صحنه های عملیات، یک جریان دوطرفه به وجود آمده که یکی کمبود انگیزه اش را تأمین می کند و دیگری هم کبود تخصصش را کامل می کند. این مرحله کمال است و معنی وحدت را ما آنجا به صورت ریشه ای فهمیدیم.
   جریان تخصص و انگیزه نیاز دو طرف بود. نه می توانستیم با اتکا به تخصص بجنگیم، که نیاز به انگیزه داشت، و نه می توانستیم با انگیزه خالی بحنگیم. اگر به تخصص اتکا داشتیم، فقط باید دور تا دور پادگان ها را کانال می کشیدیم و دفاع می کردیم. حرکتی به وجود نمی آمد. انگیزه چاشنی حرکت بود. نمی توانستیم تنها به انگیزه متکی باشیم که آشنایی به رزمیدن هنوز نبود. بچه ها تند تند شهید و مجروح می شدند؛ به علت اینکه بلد نبودند از اسلحه و زمین و تاکتیک استفاده کنند. لازم بود همان جا یاد بگیرند و می دیدم این ها در میدان عمل دارندشکل می گیرند. این صحنه ها خیلی پر برکت بود. 

وصیت می‌کنم.

   وصیت می‌کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می‌دارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی می‌دانم، او را وارث حسین می‌خوانم، کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق‌طلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت می‌کنم.

   برای مرگ آماده شده‌ام و این امری است طبیعی و مدت هاست که با آن آشنا شده‌ام، ولی برای اولین بار وصیت می‌کنم.

   خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می‌رسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریده‌ام. همه چیز را ترک کرده‌ام و علایق را زیر پا گذاشته‌ام. قید و بند را پاره کرده‌ام و دنیا و مافیها را سه طلاقه کرده‌ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می‌روم.

   از این که به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده‌ام متاسف نیستم. از این که امریکا را ترک گفته‌ام، از این که دنیای لذات و راحت‌طلبی را پشت سر گذاشتم، از این که دنیای علم را فراموش کردم، از این که از همه زیبایی‌ها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته‌ام متاسف نیستم.

از آن دنیای مادی و راحت‌طلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومین هم‌نشین شدم و با دردمندان و شکسته‌دلان هم‌آواز گشتم.

   از دنیای سرمایه‌داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متاسف نیستم.

   تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیش‌تر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت‌های بی‌نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزش‌های الهی را به همگان عرضه کنم تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسی را نبینم و جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم.

   تو ای محبوب من، رمز طایفه ای و درد و رنج 1400‌ساله را به دوش می‌کشی، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزای 1400‌ساله را همچنان تحمل می‌کنی، کینه‌های گذشته، دشمنی‌های تاریخی و حقد و حسدهای جهان‌سوز را بر جان می‌پذیری. تو فداکاری می‌کنی و تو از همه چیز خود می‌گذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسان ها می‌کنی و دشمنانت در عوض دشمنام می‌دهند و خیانت می‌کنند.

   به تو تهمت‌هایی دروغ می‌زنند و مردم جاهل را بر تو می‌شورانند و تو ای امام، لحظه‌ای از حق منحرف نمی‌شوی و عمل به مثل انجام نمی‌دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال، قدم بر می‌داری، از این نظر تو نماینده علی و وارث حسینی.

   و من افتخار می‌کنم که در رکابت مبارزه می‌کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می‌نوشم.

   ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی!

   زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز و گذاز درونی خوب بازگو کنم.

   اما من، منی که وصیت می‌کنم، منی که تو را دوست می‌دارم. آدم ساده ای نیستم. من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکاری و گدشت، تواضع، فعالیت و مبارزه‌ام. آتشفشان درون من کافی است که هر دنیایی را بسوزاند. آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه‌ای است که کم‌تر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است.

به سه خصلت ممتاز شده‌ام:

1- عشق که از سخن و نگاهم، از دست و حرکاتم، حیات و مماتم عشق می‌بارد. در آتش عشق می‌سوزم و هدف حیات را، جز عشق نمی‌شناسم، در زندگی جز عشق نمی‌خواهم و جز به عشق زنده نیستم.
2- فقر که از قید همه چیز آزادم و بی‌نیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند تأثیری نمی‌کند.
3- تنهایی که مرا به عرفان اتصال می‌دهد و مرا با محرومیت آشنا می‌کند. کسی که محتاج عشق است در دنیای تنهایی با محرومیت می‌سوزد و جز خدا کسی نمی‌تواند انیس شب‌های تار او باشد و جز ستارگان اشک‌های او را پاک نخواهند کرد و جز کوه‌های بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می‌گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولی هر چه بیش‌تر می گردد کم‌تر می‌یابد.

   کسی که وصیت می‌کند آدم ساده‌ای نیست، بزرگ‌ترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشق‌ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست‌داشتنی است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایی، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشک‌بار و شهادت را قبول کرده است. آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می‌کند.

   وصیت من درباره مال و منال نیست، زیرا می‌دانی که چیزی ندارم و آن چه دارم متعلق به تو و به حرکت و مؤسسه است. از آن‌چه به دست من رسیده به خاطر احتیاجات شخصی چیزی برنداشته‌ام، و جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته‌ام، حتی زن، بچه، پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده‌اند و آن‌جا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد معلوم است که مایملک من نیز متعلق به توست.

   وصیت من، درباره قرض و دِین من نیست. مدیون کسی نیستم و در حالی که به دیگران زیاد قرض داده‌ام، به کسی بدی نکرده‌ام، در زندگی خود جز محبت، فداکاری و تواضع و احترام روا نداشته‌ام و از این نظر به کسی مدیون نیستم.

   آری وصیت من درباره این چیزها نیست.
   وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است.

   احساس می‌کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم.

   وصیت می‌کنم وقتی که جانم را بر کف دست گذاشته‌ام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم.

   تو را دوست می‌دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا، به کسی احتیاج ندارم و حتی گاه‌گاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی‌نیازی می‌کنم و از او چیزی نمی‌طلبم. احساس احتیاج نمی‌کنم و چیزی نمی‌خواهم. گله‌ای نمی‌کنم و آرزویی ندارم. عشق من به خاطر آنست که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می‌دانم و همچنان که خدای را می‌پرستم و عشق می‌ورزم به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می‌ورزم و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است.

   عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام.

   عشق است که روح مرا به تموج وا می‌دارد و قلب مرا به جوش می‌آورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر می‌کند و مرا از خودخواهی و خودبینی می‌راند. دنیای دیگری حس می‌کنم و در عالم وجود محو می‌شوم. احساس لطیف، قلبی حساس و دیده‌ای زیبابین پیدا می‌کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا می‌ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری می‌برند. این‌ها همه و همه از تجلیات عشق است.

   به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم، به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‎یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‎بینم و زیبایی را می‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می‌کنم و او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می‌کنم.

   می‎دانم که در این دنیا، به عده زیادی محبت کرده‌ام و حتی عشق ورزیده‌ام ولی در جواب بدی دیده‌ام. عشق را، به ضعف تعبیر می‌کنند و به قول خودشان، زرنگی کرده و از محبت سوء استفاده می‌نمایند!

   اما این بی‌خبران، نمی‌دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است محرومند. نمی‌دانند که بزرگ‌ترین ابعاد زندگی را درک نکرده‌اند. نمی‌دانند که زرنگی آن‌ها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست.

   و من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را، از کسی دریغ کنم حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوء استفاده نماید.

   من بزرگ‌تر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازای عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می‌سوزم و لذت می‌برم و این لذت بزرگ‌ترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.

   می‌دانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا می‌کنی، انسان ها را دوست می‌داری و به همه بی دریغ محبت می‌کنی و چه زیادند آن‌ها که از این محبت سوء استفاده می‌کنند و حتی تو را به تمسخر می‌گیرند و به خیال خود تو را گول می‌زنند. و تو این‌ها را می‌دانی ولی در روش خود کوچک‌ترین تغییری نمی‌دهی. زیرا مقام تو بزرگ‌تر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است، همچون آفتاب بر همه جا می‌تابی و همچون باران بر چمن و شوره‌زار می‌باری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمی‌گیری.

   درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمان‌ها و اسماء مقدس خداست.

   عشق سوزان من، فدای عشقت باد که بزرگ‌ترین و زیباترین مشخصه وجود تو است، و ارزنده‌ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است و مقدس‌ترین خصیصه‌ای است که در میزان الهی به حساب می‌آید.


پ.ن: وصیت بالا متعلق به مصطفی چمران است. برای این که یک بار دیگر بخوانمش، دوباره تمام آن را از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» (صص 83-89) در اینجا تایپ کردم. 


یادداشتی که در ادامه می‌خوانید از شهید دکتر مصطفی چمران است که در اسفند 57 نوشته شده و از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» عیناً نقل می شود:

ملتی که بزرگ‌ترین طاغوت‌ها را به زیر کشیده است و بزرگ‌ترین ارتش‌ها را شکسته، قادر است که به مشکلات فرعی غلبه کند.
وجود مشکلات برای تکامل یک نهضت ضروری است. آن را می‌پرورد و قوی می‌کند. 

سنت خدا بر این قرار دارد که مبارزه حق با باطل همیشگی باشد و تکامل از خلال مبارزه به دست آید. مردم در خلال سختی‌ها و مشکلات پخته و آزموده می‌شوند. آسایش و راحتی و موفقیت همیشه رخاء و سستی و عقب‌ماندگی به وجود می‌آورد. غنی و بی‌نیازی و پیروزی دائمی ایجاد فساد و طغیان می‌کند، إنّ الانسانَ لَیَطغی أن رَءاهُ استَغنی.

اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد، و همیشه همای سعادت را در آغوش بگیرد، و همیشه در همه مبارزات پیروز باشد آن‌گاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.


اللّهم . 

«.

و أعِذنا مِن السّامَّةِ و الکَسَلِ و الفَترَة

و اجعَلنا مِمَّن تَنتَصِرُ بِه لِدینِک 

و تُعِزُّ بِه نَصرَ وَلیِّک

و لا تَستَبدِل بِنا غَیرَنا

فإن استِبدالَکَ بِنا غَیرَنا عَلیکَ یَسیرٌ

و هو عَلینا کَثیرٌ

. »


پ.ن1: اول خواستم فارسی‌اش را بنویسم. به مرحله نوشتن که رسیدم پشیمان شدم؛ عربی اش بهتر است.

پ.ن2: یکی از قدیمی های هیئت محل _ یادم نیست در چه روزی بود، ولی مربوط به خیلی وقت پیش است_ چند کتابچه دعا با عنوان «رایحه وصال | دعا برای امام عصر (عج)» داد تا به نزدیکان بدهیم. حدود 10 عدد را با خودم برداشتم بردم دانشگاه تا یا به دوستانم بدهم، یا بگذارم در نمازخانه دانشکده(آن قدر این قضیه قدیمی است که حتی هدفم را هم فراموش کرده ام). کاری که میخواستم انجام بدهم عملی نشد و برای مدت های مدید در دفتر انجمن ورزشی ماند. آن قدر ماند که دوره حضور ما در انجمن به پایان رسید و دیگر کم به آنجا سر می زدم. اما وسایلم کماکان باقی مانده بود. چند سال طول کشید تا رفته رفته وسایل خرده ریزم را جمع و خارج کنم. در یکی از این مراحل این دفترچه ها از انجمن خارج و به منزل منتقل شد. یک دوره طولانی مدت هم در منزل ماند و در مرتب سازی های آخر امسال، دوباره در معرض توجه قرار گرفتند. برشان داشتم و داخل کیفم گذاشتم تا لااقل به دلیل سنگینی کیف هم که شده، زودتر این مسافران را به سر منزل مقصود برسانم. تصمیم گرفتم نصف شان را بگذارم در نمازخانه دانشکده مکانیک و نصف هم دانشکده خودمان. الان که این متن را می نویسم فاز اول پروژه با موفقیت انجام شده است و فاز دوم در انتظار عزیمت بنده به دانشکده است. یک روز که از درس خواندن خسته شده بودم و به پایان ساعت بندی برنامه ریزی هم نزدیک بودیم، یکی از دفترچه ها را برداشتم تا بعد از این همه سال بخوانم ببینم این رایحه وصال چیست. حوصله خواندن متن عربی به همراه ترجمه را نداشتم. شروع کردم به خواندن ترجمه و ظرف مدت کوتاهی به پایان رسید. اگرچه ترجمه کننده اش بسیار شناخته شده بود، ولی متن بسیار غیر روان و حتی به نظرم در مواردی اشتباه بود. ترجمه تحت اللفظی و لغت به لغتش هم گاهی به جای آرامش حاصل از دعا، آدم را خشمگین می کرد. اما با تمام این ها، بخش پایان دعا که در بالا خواندید توجهم را جلب کرد و گفتم شما هم به آن نگاهی بیاندازید و کمی در آن غرق شوید. این دعا که از امام رضا(ع) نقل شده است را می توانید در اعمال روز جمعه مفاتیح پیدا کنید.


جلسه های هیئت با موضوع طب کل نگر(همان نوع طبی که امروزه به طب سنتی مشهور است) تاثیرش را گذاشت. اگرچه نتوانستم همه جلسات را بروم، اما همان 3،4 جلسه ای که رفتم، بذر تردید را در ذهنم کاشت و باعث شد باورهایم را نسب به طب و پزشکی امروزی بازنگری کنم. نوع غذا خوردنم و نگاه به خوراکی هایی که در طول روز می خورم آغاز این روند بود و سرماخوردگی ای که چند روز پیش مرا اسیر کرد، تبدیل به یک مانور عملی شد. 
شنبه عصر بود که خارش اندکی در گلو حس کردم و فهمیدم سرما خورده ام، اما به چند دلیل به پزشک مراجعه نکردم. با توجه به اینکه در همان هفته عازم سفر بودم عدم مراجعه به پزشک ریسک بزرگی بود. از همان لحظات اولیه، رفتم یک چایی گرم گرفتم تا هم مایعات خورده باشم، هم گلویم گرم شده باشد و هم نگذارم معده ام خالی بماند. با توجه به اینکه قصد نداشتم به پزشک مراجعه کنم عزمم را جزم کردم که با روش های جایگزین نگذارم کار بیخ پیدا کند. مصرف مایعات، شلغم و سایر روش ها گوشه ای از اقداماتی بود که پس از بیماری انجام دادم. برادرم اولین نفری بود که سرما خورده بود و از همان ابتدا حس می کردم من هم سرما خواهم خورد. شاید همین پیش فرض باعث شد اگر احتمال ابتلا وجود داشته باشد، به یقین تبدیل شود. با توجه به نشانه های بیماری او، پیش بینی می کردم من هم به مریضی ساده ای دچار شوم، خصوصا اینکه مثل سایر سرماخوردگی هایم، گلودرد خاصی نداشتم. اما پیش بینی ها غلط از آب در آمد. ضربات سهمگین پی در پی هم می آمدند. بدن درد، تب و لرز، سرگیجه و . گیج شده بودم. سری قبل که سرما خورده بودم، از دمنوش آویشن استفاده کردم و نتیجه گرفتم. این بار هم گفتم در ازای هر ضربه، من هم ضربه ای بزنم. دمنوش آویشن را هم به شلغم و عسل و مایعات اضافه کردم. در همان ساعاتی که تب داشتم، مادر زحمتش را کشید و دمنوش را به امید کاهش مریضی خوردم. اما چشمتان روز بد نبیند. به جای بهبود، همه چیز بدتر شد. تب به جای فروکش کردن زبانه کشیده بود. پس از دوران کودکی دوباره مجبور به استفاده از حوله خیس و پاشویه شده بودم. کمی بعد دمای بدنم چنان پایین می آمد که مجبور می شدم در خانه یک سوییشرت و شلوار اضافی و جوراب بپوشم و دوباره در برابر هجوم ناگهانی حرارت ناخودآگاه همه لباس ها را به یک باره در می آوردم و با بی تابی راه میرفتم تا خنک شوم. زمان برایم منبسط شده بود. به ساعت نگاه می کردم و گذر سریع تر زمان را طلب می کردم تا ساعات سخت بیماری به پایان برسد، اما حس می کردم حرکت عقربه ها روی حالت صحنه آهسته قرار گرفته است. سفری هم که پیش رو بود گاهی نگرانم می کرد. یک ماه پیش برنامه اش را چیده بودم و 9 نفری عازم مشهد بودیم. از آن طرف پروژه های کاری تل انبار شده بود و هر چند وقت یک بار یکی از مشتری ها پیام می داد و پیگیر کارش می شد. شاید علت چیرگی بیماری یکی از همین پروژه ها بود که شب اول بیماری مجبورم کرد تا ساعت 2:30 پای کامپیوتر بنشینم و شیره جانم کشیده شود. شب حرکت هنوز درگیر کارهایم بودم. کمی که خوب می شدم، می رفتم پای سیستم تا کمی کارها را پیش ببرم. همین کار همه رشته ها را پنبه می کرد و دوباره در باتلاق بیماری فرو می رفتم. ساعت 12 شده بود و هنوز چمدانم را نبسته بودم. ساعت 7:20 دقیقه صبح هم حرکت قطار بود. آن قدر آشفته بودم که نمی دانستم چه طور خودم را به راه آهن برسانم. آن ساعت اسنپ سخت گیر می آمد و با نقلیه عمومی هم خیلی طول می کشید. شب ها حالم رو به بدی می رفت. حالا من بودم و یک بیماری تشدید شده و کلی کار. آن قدر تحت فشار بودم که بلیت ها را برای یکی از دوستان فرستادم و در گروه همسفران هم وضعیت را شرح دادم. گفتم فردا صبح از خواب بلند می شوم، اگر حالم مساعد بود همراهتان می آیم، اگر نه، توفیق نبوده و جای ما را خالی کنید. اوایل که این فکر به ذهنم آمده بود باورش برایم سخت بود، ولی هر چه که می گذشت به منطقی و عملی بودن این ایده برایم باورپذیرتر می شد. 
بالاخره صبح شد و به واسطه کمی استراحت و شوق سفر، دل را به دریا زدم و حرکت کردم. بعد از 4 روز از خانه بیرون می رفتم و در آن سرمای سحر، همه منافذ بدنم را پوشاندم. با خودم هم گفتم فلانی، داری می روی پابوس ضامن آهو،چه طبیبی بهتر از او؟ اصلا تا حالا که دکتر نرفتی، کمی صبر کن برو دارالشفاء امام. چه درمانگاهی بهتر از آنجا؟ با تمام وجود از منزل خارج شدم و یکی از بهترین مشهدهای زندگیم را تجربه کنم؛ درست مثل همه مشهدهای قبلی!

پ.ن:
1- آخر سر هم دکتر نرفتم! مستقیم رفتم پیش طبیب دوار بطبه. طبیبی که درمان دردهای لاعلاج برایش ناچیز است، این بیماری ها که.
2- می خواستم درباره آویشن و درمان سنتی و . بنویسم، وسط نوشتن دوباره دلم هوایی مشهد شد و مسیر نوشتن عوض شد. چند روزی نیست که برگشته ام، اما باز هم دلتنگ شده ام. بار شرمندگی این مشهدی که طلبیده شدم تا آخر عمر روی دوشم سنگینی می کند.

در آستانه 25 سالگی، این تجربه را به واسطه چندین بار تکرار آموختم که در هنگام خرید سوغاتی، چند عدد اضافه و خارج از حساب و کتاب عادی تهیه کنم تا وقتی رسیدم و متوجه شدم افراد غیر مترقبه ای از سفرم با خبر شده اند و از قضا منتظر دیدارم هستند،‌ کاسه چه کنم دستم نگیرم و مجبور نشوم دنبال راه حل های محیرالعقول بگردم تا از این گونه بحران ها به سلامت عبور کنم! پس قرار من با شما این طور شد که در هنگام خرید سوغات علاوه بر افرادی که به ذهن می رسند، برای چند شخصیت خیالی هم سوغات بخرم تا از یک وضعیت قرمز پیشگیری شود. اگر هم وضعیت سفید بود که خدا را شکر، سوغاتی ها را خودمان استفاده می کنیم.

پ.ن: الان بعد از جستجوهای اینترنتی چند نقطه در شهر را نشان کرده ام و امیدوارم مشابه همان محصولاتی را که از مشهد خریده ام، پیدا کنم. 

«آشغال» یک جورهایی فحش است. هنوز هم در بعضی نزاع ها استفاده می شود و طرف شنونده را به خشم می آورد. آشغال هنوز هم یکی از بی ارزش ترین موجودات زندگی ماست. اما در ازای همین آشغال، یک مشکین شوی پرسیل، یک پودر پلی واش اکتیو و یک شامپوی مولتی ویتا گلرنگ نصیب ما شد. همه این ها در ازای تحویل کاغذ و مقوای دور ریزی که جدا کرده بودیم.
چند روز پیش یاد روزهایی افتادم که روش دور انداختن کیسه های زباله منازل، پرتاب از پنجره در جوی جلوی منزل و در متمدنانه ترین حالت، رهاسازی در کنار باغچه سر خیابان بود. آن موقع خبری از سطل زباله های سر کوچه ها نبود. این سطل ها یک نسل هم عوض کرده اند. قبل از سطل های فی نقره ای رنگ، دوران سطل های پلاستیکی سیاه بود که به واسطه بعضی مشکلات از جمله اعزام مکرر نیروهای آتش نشانی و . جای خودشان را به سطل های کنونی داد. روزی هم خواهد رسید که به دور ریختن در هم زباله ها بخندیم و سخت باور کنیم که چه طور همه انواع زباله ها، تر و خشک، با هم دور ریخته می شدند.

مهر 1393 بود که یک پیج دانشجویی برای دانشگاه زدم. چند وقت بعد هم کانال تلگرامی اش را ساختم. تا مدت ها پادشاه پیج ها بود. تا جایی که روابط عمومی دانشگاه از تصاویر ارسالی و تولیدی آن می ید! امشب آخرین پست پیج و کانال را گذاشتم و بدین ترتیب در 20 اردیبهشت 98 پرونده این رسانه دانشجویی بسته شد. بخش زیادی از تجربه های رسانه ای را از این صفحه و تعامل با کاربرانش دارم.

پ.ن: سخت بود، ولی بالاخره پرونده اش را بستم!


یک عادت بدی دارم. کتاب که می‌خوانم بعد از چند صفحه ناخودآگاه می‌ایستم. انگار نفسم بند آمده باشد. کمی اطرافم را برانداز می‌کنم، کمی به موضوعات دیگر فکر می‌کنم. شاید یک چرخی توی اپ‌های گوشی بزنم و دوباره بعد از نفس‌گیری به کتاب بر می‌گردم. نمی‌دانم آیا واقعا نفسم می‌گیرد و به این هواگیری نیاز دارم، یا اینکه توهم می‌زنم و صرفا ژست مغز تنبلم است، گویی انگار کوه کنده و نفس نگیرد از زرد به خاکستری تبدیل می‌شود و تمام! شاید هم برگردد به همان عارضه منزجرکننده بی‌تمرکزی که عادت کردم هر کاری نهایتا چند دقیقه. بعد از یک بازه کوتاه باید تمرکزم را عمدا بر هم بزنم و دوباره این چرخه تکرار کنم.

حالا می‌خواهم این رژیم کتاب خواندنم را به چالش بکشم. دارم دنیای سوفی را می‌خوانم و می‌خواهم با نفس‌های بلندتر و طولانی‌تری پیش بروم. احتمالش بالاست که بعد از مدتی حس کنم بخشی از کتاب فدا شده یا بازدهی خوبی نداشته باشم و اساسا به همین دلیل باشد که تا قبل از این زود به زود وسط مطالعه کتاب ها استراحت می‌کرده‌ام. اما خوبی چالش این بار این است که اگر به نتیجه قبلی برسم، ثبتش می‌کنم تا برای همیشه یادم باشد چگونه باید با کتاب تعامل کنم و اگر هم خلافش ثابت شود، از یک رفتار و شیوه غیر بهینه رهایی پیدا کرده ام.

 

در اینجا خیلی کوتاه به انگیزه‌ها و دلایل مطالعه دنیای سوفی اشاره خواهم کرد. دوست داشتید و حوصله‌تان هم اضافی بود بخوانید.


یادم نیست چند سال پیش بود که دوست قدیمی‌ام احمد، به مناسبت تولدم کتاب راز فال ورق را به من هدیه داد. الان توی تاکسی نشسته ام وگرنه اگر در منزل بودم حتما سراغ کتابخانه میرفتم و دنبال یادداشت و احیانا تاریخ زیرش می‌گشتم و قید می‌کردم.

راز فال ورق برای آن روزهای من کمی ساختار شکنانه بود. اولین اشکال همین اسم کتاب بود. من نه با ورق میانه خوبی داشتم و نه با فال. نه خانواده‌ام اهل‌ ورق‌بازی بودند و نه خودم به فال اعتقاد داشتم. اما خب به دو دلیل کتاب را خواندم. اولی اینکه به هر حال هدیه بود؛ دومی هم کنجکاوی‌ام در مورد کتاب هایی که دستم می‌رسد. انگار من یک وسواسی درباره کتاب‌ها دارم. وسواس توام با ولع. کتاب زیاد می‌خواهم و هر کدام را باید دقیق و تا آخر بخوانم. راز فال ورق هم از این قاعده مستثنی نبود. بخش های کمی از کتاب را یادم می‌آید. اما تصاویری اندک اما واضحی هم در ذهنم نقش بسته. نوشیدنی رنگین کمان یکی از آن‌هاست. یا گیاهان عجیبی که آخر کتاب توصیف می‌شد. این را هم یادم هست که فصول کتاب با همین علائم ورق نامگذاری شده بود. راستش آن موقع کمی حس می‌کردم دارم کار بدی می‌کنم که این کتاب را می‌خوانم. توی دلم به احمد می‌گفتم آخر این همه کتاب. این دیگر چیست که انتخاب کرده‌ای؟ کمی‌ نگران هم بودم. نکند تاثیراتی بپذیرم که مطلوب نباشد؟ متن عجیب و غریب کتاب‌ در تقویت این افکار بی‌تاثیر نبود.

این هدیه اولین نقطه آشنایی من با یاستین گوردر بود. بعد از آن در چند مقاله‌ کوتاه که به معرفی کتاب در‌حوزه فلسفه می‌پرداخت برخوردم که نام این نویسنده و کتاب‌هایش در آن‌ها دیده می‌شد. اما من نه به فلسفه علاقه داشتم و نه با دیدن حجم بالای این کتاب‌ها ترغیب می‌شدم به برنامه مطالعاتی‌ام اضافه کنم. این بی‌میلی تا مدت‌ها پابرجا بود تا اینکه در چند مطلب تعریف این کتاب را شنیدم. شاید چندین ماه گذشت تا به محرم ۱۴۴۱ رسیدیم. در یکی از شب‌هایی که در غرفه‌های هیئت میثاق چرخ می‌زدم قفسه‌های کتاب توجهم را جلب کرد. اکثر نمایشگاه‌های کتابی که به غیر از نمایشگاه کتاب معروف برگزار می شوند چنگی به دل نخواهند زد. اما خب این نمایشگاه می توانست متفاوت باشد. فضای دانشگاه و این که قرار نیست صرفا با یک تابلوی «همه کتاب ها 50درصد تخفیف» هر چه کتاب باد کرده ای را که دارد به وزن کاغذش، فقط رد می شود را به مردم غالب کنند. چرخی زدم و چند کتاب توجهم را جلب کرد. اما کمی احتیاط کردم. هم کتاب خیلی گران شده بود و هم من خیلی پول نداشتم که بخواهم هر چه دلم خواست بخرم. اما از خیرشان هم نمی توانستم بگذرم. از آن جایی که به سادگی رها شدن قاصدک در باد، محتویات حافظه ام می پرد، همان جا توی keep چند جلد را که دلم را برده بود یادداشت کردم و زدم بیرون. این یادداشت ها کار خودش را کرد. دو روز بعد کتاب ها را خریدم و همان طور که باید حدس زده باشید، یکی از آن ها «دنیای سوفی» بود. دنیای سوفی بیش از 600 صفحه است. عددش از پشت مانیتور هم ترسناک است، چه برسد به اینکه از نزدیک بخواهید لمسش کنید و قطر قطورش و وزن سنگینش ذهن و دستتان را خسته کند. آن روزها کتاب دیگری را می خواندم؛ «سفر شهادت». سخنرانی های امام موسی صدر درباره عاشورا. این کتاب را هم پارسال از همین جا گرفتم. داستانش هم مفصل است. به نظرم قبلا همینجا درباره اش نوشته ام، اما هر چه گشتم پیدایش نشد. خلاصه داستان این است که کتاب را شروع کردم و وقتی به صفحه 60 رسیدم و ورق زدم، 61 نبود، 84 بود! همین باعث شد در مطالعه کتاب وقفه بیفتد و تا تعویضش کنم، حال و هوای مطالعاتم دگرگون شود.

اما چه شد که عظمت دنیای سوفی در نظرم کوچک آمد و مطالعه اش را شروع کردم؟ خیلی ساده و اتفاقی! من در یک کلاس ثبت نام کردم. استاد کلاس برای اینکه قوه خلاق ما رشد کند و کنجکاوتر شویم، گفت بروید این کتاب را بخوانید. و حالا یک کتاب چند صد گرمی را هر روز با خودم این سو و آن سو می کشم و دارم آرام آرام با فیلسوفان، سوالات و طرز تفکرشان آشنا می شوم.


عامیانه میخوام بنویسم.
گاهی با خودم میگم کوهپیمایی با یک هدف ثابت که خیلی تکراریه. باز در رابطه با فوتبال میگی درسته که یه زمین ثابته و یه توپ و تعداد ثابت بازیکن، ولی هر سری توپ یه سمت میره، نتیجه بازی یه چیز میشه و همه چیز فرق داره؛ اما کوه یه نقطه شروع ثابت داره، به سمت یک هدف ثابت حرکت می کنی و از یه مسیر ثابت و یکتا میگذری. همین. اما در عمل واقعا این طوری نیست. هر سری یه حسی بهم القا میشه.
این سری در حالی برنامه رو هماهنگ می کردم که خسته بودم. خسته از چیدن برنامه. حس می کنم دور و بریام بد عادت شدن. برنامه بچینم میان، نچینم انگار نه انگار. کسی کاری نمیکنه تا آخر هفته ها و تابستون بگذره و دوباره پاییز و زمستون و فصل خونه نشینی! با انگیزه بسیار کمتر پیام اعلام عمومی برنامه رو برای چند نفر فرستادم. پارسا همون اول عضو گروه برنامه شد. یه سری گفتن به زودی خبر میدیم. یکی کلا پیامو ندید! یه سری عضو گروه شدن ولی نیومدن(که رو مخ ترین ها همین آدمان)! یه سری بعد از کلی خواهش و التماس با بهونه آوردن برنامه رو نیومدن! یه سری هم دقیقه 90 اضافه شدن. یه عده هم کنسل کردن که دیگه با تشر و دعوا و تهدید آوردمشون. چند ساعت مونده به برنامه شده بودیم 3 نفر! میخواستم لغو کنم برنامه رو که تهدیدا جواب داد و اون یه نفر دوباره اضافه شد.
طبق روال همیشگی یه سری خرید باید انجام میدادم. به غیر از اونا خریدهایی که به بقیه سپرده بودم هم افتاد گردن خودم. یه سری رو از دم خونه گرفتم، یه سری رو هم از فروشگاهای دور میدون تجریش. قرار بود دیگه با تاخیر 5:30 از زیر مجسمه راه بیفتیم. تاخیر یکی از بچه ها 5:30 رو به 6 و حتی دیرتر تبدیل کرد. هدف شیرپلا بود و برای شروع دو انتخاب داریم. راه کافه ها، و راه جاده آسفالته. راه کافه ها خنک تر و مرطوب تره، ولی شلوغه. راه جاده آسالته خلوت تره ولی خب خشک و بی جاذبه س. راه آسفالته رو انتخاب کردیم. به بچه ها گفتم سری پیش که از این راه اومدیم اشتباه رفتم! اگه میفتید جلو، این مسیرو بریم. قبول کردن. رفتیم و باز هم اشتباه رفتیم! به مسیر اصلی برگشتیم، اما یک بار دیگه باز اشتباه رفتیم. نه به شدت دفعه قبل که تقریبا گم شدیم و کلی چالش های مختلف رو تجربه کردیم، ولی با یه مسیرهای غریب روبرو شدیم که اصلا آشنا نبودن و صرفا با تجربه های قبلی و نقشه تونستیم خودمونو بندازیم تو مسیر اصلی. تاخیر اولیه و این اشتباها باعث شد یک اتفاق جدید در سابقه کوهنوردی من رخ بده! کوهپیمایی در شب! من تا بحال به دلیل ایمنی در شب کوهپیمایی نکرده بودم. نداشتن هدلایت یک علتش بوده، احتیاط زیاد هم علت دومش. اما حالا با توجه به سرعت حرکت، موقعیت فعلی و مسیر پیش رو قطعا به تاریکی میخوردیم. خورشید پشت کوه ها رفته بود و یواش یواش داشت تاریک می شد. صدرا یه هدلایت که مدت ها بود ازش استفاده نکرده بود همراهش بود. نمیدونست باطری هاش هنوز جون دارن یا دیگه فاسد شدن. گوشی دو نفر شارژ داشت و دو نفر خیلی باطری نداشتن. البته من پاوربانک با خودم آورده بودم. برای تامین روشنایی مشکلی نداشتیم ولی خب با توجه به اینکه تجربه بالا رفتن تو تاریکی رو نداشتم، نمیدونستم چه خواهد شد. ترسی نداشتم، ولی به هر حال شرایط از کوهپیمایی تو روز کمی خطرناک تره. خصوصا اینکه هنوز کلی با بخش سنگی و طنابدار شیرپلا فاصله داشتیم! آروم آروم هوا تاریک شد. ماه اومده بود تو آسمون ولی ما نمی دیدیمش. نورش رو پهلوی ابرای آسمون دیده می شد. ولی خب از ماه شب 21ام که تو دید نیست، نمیشه انتظار روشنایی داشت. نگیم تاریکی 100 درصد، ولی تقریبا دیدن اطراف سخت بود. کمی نور آسمون و نور شهر که از شکاف بین دو کوه معلوم بود فضا رو روشن می کرد ولی خب قطعا به تنهایی کافی نبودن. هدلایت هم برای گروه چهارنفره کافی نبود. به ناچار موبایل ها رو هم وارد بازی کرده بودیم. استفاده از موبایل به بدی بزرگ داشت! مشغول شدن یکی از دستا! ولی خب چاره ای نبود. بهتر از این بود که پای یکی گیر کنه و تو اون ساعت که کسی هم تو مسیر نیست به جایی بخوره و یه مشکل به مشکلات قبلی اضافه بشه. با احتیاط و سرعت معقول بالا رفتن رو ادامه دادیم. آمادگی بدنی ناکافی هم باعث شده بود سرعت از حد معمول کمتر باشه. ما یه مشکل کوچیک دیگه هم داشتیم. دیر رسیدن به پناهگاه. توی گوگل زده بود 10 در پناهگاه بسته میشه. اگرچه میشد با تماس تلفنی و اعلام وضعیت اضطراری ما رفت تو، ولی خب همین چند دقیقه تاخیر هم به هر حال یه اتفاق نامطلوبه. هر چند ممکنه برای یه گروه جوون بیشتر هیجان انگیز باشه تا نامطلوب! 
بالا رفتن رو ادامه دادیم و بالاخره رسیدیم! 9:57. دقیقه 90 به معنای واقعی کلمه. 4 تخت سالن عمومی که قیمتش 15تومن شده بود رو کرایه کردیم و وسایل رو گذاشتیم. با توجه به خستگی جسمی، اول نماز رو خوندیم. خوردن شام کمی دیر شد. سالن هارو بسته بودن و مجبور بودیم رو بالکن بخوریم. بساط شام رو پهن کردیم و شروع کردیم. با خوردن شام صحبت ها هم شروع شد. یه کم که گذشت صدای یکی از پیرمردای تو سالن عمومی در اومد با این مضمون که آروم ما میخوایم بخوابیم. صحبتا رو قطع نکردیم و فقط کمی آروم تر حرف زدیم. دیگه صدای پیرمرد بلند نشد. اما صبح ساعت 4 نا میتونستن با سر و صدا تو بالکن و انداختن نور هدلایتا تو چشممون تلافیش رو در آوردن!‌ در حدی که صدام در اومد و به یکیشون گفتم آقا میشه اون هدلایت رو از رو صورت ما برداری و فقط بندازی روی کوله ت؟! مشکل هدلایت حل شد ولی تخلیه کوله و دوباره چیدن و خش خش کیسه ها تا رفتن همشون طول کشید. از 4 تا 5:30 که قرار بود ما از خواب بلند شیم خواب های تیکه پاره چند دقیقه ای نصیب ما شد. تقریبا می شد گفت که بیشتر به بیداری گذشت. حتی 10 دقیقه آخر هم خودیا خرابش کردن و صدرا 5:20 از خواب بیدارم کرد. چرا؟! می گفت حالا که ما خوابمون نمیبره شما هم نخوابید! پا شدم نماز خوندم. خیلی هم خوابم نمیومد راستش. در واقع همون 4 که از خوب پا شدم انگار 80 تا 90 درصد از خواب مورد نیازم تامین شده بود. خیلی زور زدم تا باز بخوابم. یه بازه ای حتی از شدت گرسنگی خوابم نمی برد ولی خب تنبلیم خیلی بیشتر از گرسنگیم بود و ترجیح دادم تو همون تخت بخونم. 
دیشب از سر خستگی و تنبلی مسواک نزده بود. صبح قبل نماز جبرانش کردم. مسواکم رو گذاشتم رو جالباسی تو نمازخونه تا قبل رفتن خشک شه. بعد نماز رفتیم برای صبحونه. اول رو بالکن بودیم ولی سردی هوا و بادی که میومد کمی اذیت می کرد. وسایل رو بردیم تو سالن عمومی طبقه اول. خیارها رو شستم، قاچ کردم و نعنایی که مادر داده بود رو پاشیدیم روش. پنیر و حلوا شکری و مربا رو هم گذاشتیم وسط. هندونه هم چهار قاچ شد و یه صبحونه مشت با ویو شهر از پنجره پناهگاه زدیم. بعد صبحونه برگشتیم خوابگاه و وسایل رو برداشتیم و بعد پر کردن بطری ها برگشتن رو شروع کردیم. ساعت تقریبا 7 بود. یه کم دیر شده بود ولی اون طور نبود که به آفتاب بخوریم. در واقع بخشای سختش رو تو سایه برگشتیم و اواخر مسیر که آفتاب بالا اومده بود دیگه تو کوچه پس کوچه های پس قلعه بودیم و خیلی کم آفتاب خوردیم. تو راه برگشت خیلی کمتر ایستادیم و سریع تر حرکت کردیم و حدود 9 رسیدیم پایین. این بار هم رفتنی و هم برگشتی کمتر خسته شدم. بدنم ناآماده تر بود، ولی تو مسیر فشار کمتری حس کردم. اما الان که دارم متن رو می نویسم پشت ساق پام، روی رون ها و پهلو هام هنوز احساس کوفتگی دارم!
اولین کوه 98 با حضور حسین، پارسا، صدرا و من خوش گذشت! ایشالا بعدیاش هم خوش بگذره. 

وسیله زیر پای آدم، اولین بدی اش این است که کتاب خواندنت را می گیرد. قبل ها که ساعت ها توی اتوبوس و تاکسی می گذشت، کتاب می خواندم، فیلم می دیدم، کلی فکر می کردم و باز هم وقت زیاد می آمد و شبکه های اجتماعی را هم کامل چک می کردم. از وقتی که ماشینی شده ام، خیلی از این ها دست خوش تغییر شده. مهم ترین تغییر کتاب نخواندن است. البته کنکور و روزگار روزهایی که گذشت هم بی تاثیر نیست. جلد 2 بی نوایان نشر افق را مدت هاست فقط به دنبال خودم می کشم. هر چند وقت یکبار چند صفحه اولش را می خوانم و دوباره می رود یک گوشه تا دوباره توی کیفم بگذارم و نخوانمش! نمی دانم چرا دست و دلم به سمت کتاب دیگری هم نمی رود که بلکه طلسم این نخواندن ها شکسته شود. 
این ها همه مقدمه بود، تا این را بگویم که امروز بعد از مدت ها دوباره برای یک مسیر طولانی از اتوبوس، مترو و تاکسی استفاده کردم. غرب و شرق شهر را شکافتم و با یک مسیر کامل اتوبوس(از مبدأ به مقصد)، حدود 20 ایستگاه مترو و یک نوبت تاکسی و با خرج حدودا 3000 تومان سفر 2 ساعته شهری را انجام دادم. حمل یک کیف نسبتا سنگین از معضلات سفر با وسایل نقلیه عمومی است. اوایل خط که اتوبوس خلوت است می شود کیف را روی یکی از صندلی ها گذاشت. اما شلوغ که می شود باید کیف را روی پایم بگذارم. سفتی صندلی اتوبوس، سنگینی کیف و تنگی جا کمی آزاردهنده است. اینجا قطعا سفر با ماشین شخصی 3-0 جلو است. برای مترو وقتی داستان سخت می شود که وسط خط سوار شوم. نبودن صندلی خالی و محکوم شدن به ایستادن تا مقصد. یا باید کیف را به دوش انداخت یا درآورد و جهت رعایت حقوق دیگران روی زمین گذاشت تا خیلی فضا تنگ نشود. هر دو کار سخت است و مشکلات خودشان را دارند. بخش آخرش فقط راحت است که سوار تاکسی می شوی و راه هم کوتاه و نزدیک است و می رسی.
بند قبلی هم مقدمه ی دیگری بود که برسم به عنوان نوشته! امروز جن بودم؟ یک آقای میانسالی که روی صندلی نشسته بود پاهایش را که احتمالا خسته شده بودند جابجا کرد و وسط این پروژه نفس گیر یک صفایی هم به کفش حقیر داد. گفتم لابد الان عذرخواهی می کند. اما خبری نشد. کمی قیافه ام را در هم کردم و بیخیال داستان شدم. شاید نفهمیده که پایم را له کرده. چند ایستگاه بعدتر صندلی جلویم خالی شد. چشمانم برق زد. مشغول تعارف و پس تعارف با بغل دستی ها شدیم که چند لحظه بعد دو خانم با چند بچه وارد واگن شدند. برق چشمانم پرید! بچه ها را نشاندند و خودشان ایستادند. کمی فاصله ام را زیاد کردم که بتوانند جلوی بچه هایشان بایستند. همان لحظه مترو ترمز تیزی گرفت و یکی از خانم ها دست و پا ن تلو تلو خورد. با هر جابجایی مرا هم مجبور می کرد که عقب بکشم. هر دستگیره ای بود رها می کردم که بلکه بتواند یکی را بگیرد. بالاخره توانست خودش را جمع و جور کند. اما چطوری؟ با لگد کردن هر چه زیر پایش بود. یکی از آن ها پنچه پای من بود! این بار دیگر تقریبا مطمئن بودم که بعد از پایدار شدن وضعیتش بر میگردد و می گوید: «ممنون آقا. ببخشید!» نه تنها چیزی نگفت، بلکه اصلا بر نگشت. انگار اصلا چیزی زیر پایش نبوده و با تنیدن تار به در و دیوار مترو خودش را از سقوط نجات داده! خانم سانتی مانتال چند لحظه بعد خیلی ریلکس از یکی از دستفروش های مترو خریدش را کرد و با بچه ها مشغول خوردن لواشک شدند! نکند امروز منم که فکر می کنم جسم دارم و بقیه اصلا کسی مثل من را نمی بینند؟ اگر جنم پس چرا اینقدر کُندم؟

چند سوال دیگر هم ذهنم را مشغول کرد. یکی از آن ها این است: اگر جای من و آن خانم عوض می شد چه اتفاقی می افتاد؟ یک سوال دیگر هم این است: اگر جای آن خانم یک خانم با منش و مدل دیگری بود چطور؟

   وقتی فهمیدم قرار است برویم همدان، خیلی خوشحال نشدم. دلم می خواست خیلی بی حاشیه و به صورت خطی روی صندلی همیشگی ام بنشیم، کارهایم را پشت سر هم انجام بدهم و آخر تابستان که رسید بگویم کارهای x و y و z را پس از مدت ها به طور کامل انجام دادم و پرونده اش بسته شد. اما واقعا چنین کاری ممکن نبود. چند ماه پیش که خیلی گرم خواندن کنکور بودم، در برنامه های دیگران کلی تغییر ایجاد کردم. در مهمانی های خانوادگی شرکت نمی کردم، در خیلی موارد از انجام کارها دور بودم و خلاصه اکثر اوقاتم در اختیار خودم بود. کنکور که عقب افتاد، خودم هم خسته شده بودم. نه درس می خواندم و نه از کنکور دل کنده بودم. هر طور که بود روزهای منتهی به کنکور هم سپری شد دوران پسا کنکور آغاز شد. دورانی که دیگر در آن قید و بندهای ذهنی وجود ندارد. هر کار غیر درسی ای را، نه آنکه جدید باشند و بعد کنکور شروعشان کرده باشم، با طیب خاطر انجام می دهم. دیگر نفس لوامه سازمان سنجش توی مخم رژه نمی رود که هر کار کنم یک نیش و کنایه ای بزند. 
   سفر همدان را نمی شد نیایم. بهانه ای هم نداشتم. البته اگر می گفتم نمی آیم کسی مجبورم نمی کرد که باید بیایی، ولی درست نبود که بعد از این همه ناز و ادا اینجا هم همکاری نکنم. خیلی راحت و سریع به برنامه سفر چراغ سبز نشان دادم، اما احساسات منفی ای که داشتم قابل چشم پوشی نبود. از سفر جاده ای و رانندگی خیلی دل خوشی ندارم. بی قانونی راننده ها کلافه ام می کند. در همین راه نه چندان طولانی تهران-همدان آن قدر حماقت به چشم می آید که برای توی هم رفتن سگرمه ها کافی است. اگر پولش را داشتم و فرودگاهش هم برپا بود، همه سفرهایم را هوایی انجام می دادم. شاید گاهی محض تنوع یک سفر زمینی هم می رفتم که دوباره مطمئن شوم بهترین روش همان هوایی است. 
   بعد از ظهر برای شروع سفر انتخاب شده بود. کمی تاخیر ناخواسته زمان شروع حرکت را به تعویق انداخت، ترافیک شهر هم مزید بر علت شد که نصف سفر در شب باشد. بعد از یکی دو ساعت که دیگر وارد جاده شده بودیم و خبری از ساختمان و مصنوعات دست بشر نبود، خورشید در حال غروب به خوبی دیده می شد. جسم گرد نارنجی رنگی که در موقعیت های مختلف صحنه های زیبایی خلق می کرد که برای یک شهرنشین شگفت انگیز است. گاهی پشت ابر با تلألؤ شعاع های نوری، گاهی قرص کامل درخشان و گاهی هم در حال غروب و ابرهای نازک خاکستری رنگ که مثل خنجر دل خورشید را می شکافند. این ها را در شهر نمی شود دید، چون از هر طرف که نگاه می کنیم، ساختمانی سر بر آورده. سر را که از پنجره بیرون کنی، نوک دماغت می چسبد به دیوار خانه روبرو. البته شهر هم ویژگی های خودش را دارد، اما بی تردید این نمایش زیبای روزانه را از مردمش یده و دریغ می کند.
   کمی که گذشت و شب در روز داخل شد، سر و کله ستاره ها هم پیدا شد. برای نماز ایستادیم. توی ماشین بودم تا بقیه بروند نمازشان را بخوانند و جایمان را عوض کنیم. سرم را از ماشین بیرون آورده بودم و تفریح جدیدم را شروع کردم. دنبال دب اکبر می گشتم و بعدش هم ستاره قطبی تا قبله را پیدا کنم و ببینم قبله نمازخانه درست است یا نه. وقتی جایمان را عوض کردیم و وارد نمازخانه شدم روی دیوارش نوشته بود قبله کمی مایل به راست. این که «کمی» دقیقا چقدر است خدا می داند. این فلش هایی که قبله را نشان می دهند در نمازخانه روی دیوار بود،‌ اما مثل تمام فلش هایی که نمی شود به راحتی تفسیرشان کرد،‌ این فلش هم مبهم بود. همواره منتقد این مساله بوده ام که چرا روی دیوار؟ همان فلش را اگر روی سقف می زدند دیگر هیچ اما و اگری وجود نداشت. برای اولین بار در یک بیمارستان دیدم که بالای تخت بیمار و روی سقف جهت قبله را مشخص کرده اند. بررسی ستاره قطبی و پیدا کردن جهت های جغرافیایی، در کنار بقیه راهنماها جهت را برایم مشخص کرد و در نمازخانه گرم و پر ه یکی از مجتمع های رفاهی میان راه نمازم را خواندم. صدای یک ه ای که پروازش صدای «ویز» ممتدی می داد و بعد وقتی روی دیوار می نشست «تق» صدا می داد حواسم را پرت کرده بود و برای این که موقع رفتن وقتی پایم را داخل کفش می کنم، حس چندش آور له شدن یک ه زمخت را تجربه نکنم کفشم را تکاندم و بعد پوشیدم. هر چه می گذشت، آسمان تاریک تر می شد. دور شدن از آبادی ها هم به حذف آلودگی های نوری کمک می کرد. بعد از چند دقیقه آسمان پر از ستاره شده بود. حالا برای پیدا کردن دب اکبر میان این همه ستاره کمی باید بیشتر وقت می گذاشتم و مثل آسمان شهر که یک نگاه به آسمان برای پیدا کردنش کافی است،‌ قابل پیدا کردن نبود. اگر مهارتم بیشتر بود برای پیدا کردن دب اصغر تاریک تر از برادر بزرگش دیگر نیازی به پیدا کردن دب اکبر نبود، چون همه شان قابل مشاهده بودند. آسمان پرستاره هم دومین چیزی بود که شهرها از ما گرفته اند. می دانیم گاوصندوق زندگی شهری،‌ تا الان دو طلا را از ما گرفته اند و پنهان کرده اند: طلوع و غروب خورشید و آسمان پر ستاره شب! چند گوهر دیگر نیز توی این صندوق محبوس است؟

چند بار به این فاجعه که یک ماه بگذرد و مطلبی در «پرباز» منتشر نکنم، اشاره کرده ام. آخرینش در تاریخ 27 دی 97 منشتر شده بود.[وضعیت نارنجی] ظاهری ترین اثر این اتفاق به هم خوردن پیوستگی آرشیو ماهانه است. از فروردین، اردیبهشت، تیر! دیشب که 31 خرداد بود خواستم بیایم و همین طور الکی مطلبی بنویسم، فقط برای حفظ همین توالی! اما با خودم گفتم که چه؟ پیوستگی آرشیو چه چیزی است که بخواهی الکی کلمه پشت هم ردیف کنی، وقت خود را بگیری، وقت خواننده را هم تلف جملات بی هدف و بی معنی کنی. و از نوشتنش هم نه تنها شعفی درونت ایجاد شود، بلکه حالت بد هم بشود که عجب کار سبکی کردم! الا ای حال، خرداد 98 هم رفت پیش دو سه ماه دیگری که قبلا وبلاگ چشم به راه آمدن مطلبی بود، اما به مرادش نرسید.
هر بار که ننوشته ام، فکر کرده ام که چرا این طور شده است و چند دلیل را نام برده ام. این بار هم به رسم گذشته هر چه به ذهنم می رسد میگویم. اولینش احتمالا کنکور است. کنکور دل و دماغ عقل و هوشم را برده بود. قرار بود 5 و 6 اردیبهشت همه چیز تمام شود. سیل آمد و همه برنامه ها را شست و برد! یکی دو ماه آخر دیگر کار و فعالیت های دیگر را به حداقل رسانده بودم تا با تمام وجود درس بخوانم و درست از 7 اردیبهشت که فردای کنکور باشد کار را از سر بگیرم. سیل آمد و به بهانه سیل زدگان چند ده روزی عقبش انداختند. من معتقدم سیل و سیل زدگان دستاویزی بودند تا موسسه های کنکور چند روز دیگر در آتش کسب و کارشان بدمند، دو آزمون بیشتر برگزار کنند و پول بیشتری به جیب بزنند. وگرنه سیل زده ای که خانه و کاشانه اش بر آب رفته و سقف بالای سرش آسمان خداست، دیگر کتاب کنکور و خلاصه درس و دفتر و چرکنویسش کجا بود که بخواهد به کنکور بیاندیشد و از به تعویق افتادن آن خوشحال باشد. چند هزار نفر به پویش درخواست از نمایندگان مجلس برای تعویق کنکور ارشد پیوسته بودند. آخر سر هم کار خودشان را کردند. به نظرتان این چند هزار نفر سیل زدگانی بودند که تا زانو در گل داشتند گل و لای را پارو می کردند یا کنکوری ای که زیر باد کولر نشسته بود و در حالی که منتظر بود کاپوچینو اش کمی خنک شود، فرم پویش درخواست از نمایندگان را در لپتاپ پر می کرد؟ خلاصه که این تغییر برنامه، ضربه بزرگ ی به محاسبات و برنامه ریزی هایم زد. به یکباره شل شدم. اگرچه روزی که خبر تعویق را شنیدم ته دلم خوشحال شدم. با خودم می گفتم بیشتر مرور می کنم. نقاط ضعف را کامل پوشش می دهم و خروجی بهتری می گیرم. حساب روزهای پیش رو را نکرده بودم. ماه رمضان شد، دو سه اتفاق بزرگ که هر کدام برای تحت تاثیر قرار گرفتن کنکور کافی بودند رخ داد و نهایتا این شد که 40 روز درس خواندنم تعطیل شد. علت اصلی اش تنبلی بود، ماه رمضان و آن چند اتفاق کاتالیزورهای قدرتمندی بودند که با شتاب سرسام آوری وضعیت را به سمت ول کردن مطالعه بردند. این وسط دیگر هر اتفاقی می افتاد به درس نخواندن کمک بیشتری می کرد. از کلیپ های مجید حسینی بگیرید تا خالی شدن جیبم و دنبال پروژه گشتن برای چند لقمه نان حلال! ماه رمضان که تمام شد حدود 10 روز تا کنکور فرصت بود. چند روزش صرف استارت زدن مجدد شد. ماند 5،6 روز که مثل روزهای قبل از دوران رکود، درس خواندم و دو کنکوری که ثبت نام کرده بودم را دادم و تمام. بعدا شاید درباره این دو کنکور بیشتر بنویسم. تا همین جای کار برای موضوع این نوشته کافی است. مطالعه سنگین کنکور به حدی خسته ام کرده بود که دستم به هیچ کار دیگری نمی رفت. یکی از آن کارها وبلاگ نوشتن بود.
حذف مطالعات آزاد کار دیگری بود که به خاطر کنکور تعطیل شده بود. کتاب نخواندن همانا و ننوشتن هم همانا. چند باری هم که می خواستم بیایم بنویسم، آن قدر بی انگیزه بودم که می گفتم که چه؟ بنویسی که چه بشود؟ اصلا این همه نوشتی چه شد؟ این فشارها که از انواع و اقسام وارد شده بود_که کنکور فقط یکی از آن ها به حساب می آمد_ نسبت به انجام کارهایی که قبلا با ذوق انجام می دادم دلسردم کرده بود. وقتی وبلاگ را نگاه می کردم که مدت هاست به روز نشده، با خودم می گفتم اگر بنویسی پول هم از آن در می آید؟ دیگر همه چیز را با پول می سنجیدم. الان هم تقریبا همین طور هستم. از معیارهای اصلی محاسباتم در زمینه های مختلف همین شده: «ازش پول در میاد؟» یا «چطوری از توش پول در بیارم» و در نهایت وقتی قید یکی از کارهایی که به ذهنم می آید را می زنم این دلیل را برایش می آورم: « ولش کن؛ پول از توش در نمیاد. به درد نمیخوره». 

پ.ن: من به این که روزی آدم را خدا می دهد اعتقاد دارم.



شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار می‌آورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل می‌کرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی می‌دیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و ت های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستند، کف خیابان، در دانشگاه، در کوچه پس کوچه های تنگ و جاهایی که اصلا فکرش را هم نمی‌کنی. و ما توسط این گوسفندان دریده شدیم؛ نه یک‌بار، بلکه چندین بار. و اشتباه دوم همین بود. ما پند نمی‌گرفتیم، چون باورش سخت بود. می‌گفتیم: «شاید این یک داده پرت است.» چرا بقیه گوسفندان را به خاطر این گرگ در لباس گوسفند باید سر ببریم؟ اما گوسفند پشت گوسفند، همه گرگ بودند.
حالا دوباره از یک گوسفند فریب خورده ام. دوباره بعد از دوری از گوسفندها، یادم رفت که هر لبخند و هر معصومیت نهفته در چشم‌ها گواه گوسفند بودن نیست. وقتی دوباره با چند تا از این‌ها مواجه شدم، بنای مهربانی، برادری و خویشاوندی گذاشتم و دوباره از همان ناحیه گزیده شدم. داستانش این است که در مورد یکی از پروسه های اداری دانشگاه به کسی که حس می‌کردم به شدت نیاز به کمک دارد، تجربه‌هایم را عینا منتقل کردم. در حالی که هنوز کار خودم انجام نشده بود و وابسته به اما و اگرهای متعدد بود، از هیچ‌گونه انتقال اطلاعاتی مضایقه نمی‌کردم. هر چقدر که من بیشتر اطلاعات می‌دادم، معصومیت چشم‌های گوسفند روبرویم بیشتر و بیشتر می‌شد. می‌گفت من خیلی بدبختم، هیچ کاری برای آن کار اداری نکردم. فوقش روز آخر در بدترین شرایط کارم را حل می‌کنند و با بدبختی هایش می‌سازم. و هر چه بیشتر می‌گفت من هم بیشتر سعی می‌کردم کمکش کنم که لااقل کمی کمتر اذیت شود.
اما تا کی می‌شود پنجه های گرگی را پنهان کرد؟ بالاخره که روزی دمش بیرون خواهد زد. آن روز فهمیدم از من برای کار اداری هم پیگیر تر است و زودتر اقدام کرده و حالا بر سر ظرفیت‌های باقیمانده، با تمام راهنمایی‌هایی که خودم در اختیارش گذاشتم، پنجه در پنجه من انداخته و می‌خواهد موقعیتی که قرار است به من برسد را از چنگم در بیاورد.

کی می‌خواهم عبرت بگیرم، خدا می‌داند!


من که به نوشتم عادت دارم و خیلی می نویسم، گاهی حس می کنم خیلی از نقاط زندگیم در فضای تاریخ و زندگی گم و گور میشه، اونایی که کلا اهل هیچ یادداشت و ثبت وقایع نیستن چی؟ احتمالا نمیدونن نقاط عطف زندگیشون کی رخ داده و حتی شاید اصلا خیلی از نقاط عطف هم یادشون نیاد.

شاید این که سال هاست دارم با کامپیوتر و سیستم های کامپیوتری که خیلیاشون علاقه زیادی به ذخیره سازی log دارن، کار می کنم روی این روحیاتم بی تاثیر نبوده باشه. عادت کردم خیلی چیزا رو ثبت و ضبط کنم، چون بعدا باید log analysis انجام بدم. چند سالی هست آخر سال از روی یادداشت های google keep  و با مرور ماه های یک سال، می نویسم که چه کردم و چه طور گذشت. از سال پشت سر یه جمع بندی می نویسم و برای سال پیش رو افق تعیین می کنم. همین ها هم باعث شده متوجه شم که ظرف این ماه ها و سال ها خیلی چیزام عوض شه. شاید اگر نمی نوشتم به خاطر حرکت آهسته و پیوسته‌ش هیچ وقت متوجهش نمی شدم ولی الان که نوشته های اون روزا رو دارم و بهشون رجوع می کنم می بینم که خیلی چیزا عوض شده.

یکی از اصلی تریناش مواجهه من با حقیقت زندگی بود. قبلا خیلی فکر می کردم همه چی نامحدوده، انرژیم نامحدود، پولم نامحدود، زمانم نامحدود، عمرم نامحدود، ذهنم نامحدود و خلاصه برای رسیدن به هر هدفی که بخوام توانام و مانع جدی ای سر راه نیست. اما الان دیگه اون طور فکر نمی کنم. محدودیت ها به من تحمیل شده و عمیقتر حسشون کردم. من غم رو این روزا بیشتر حس می کنم. به نظرم کمی بزرگ شدم. تا الان به خاطر یه سری اتفاقا احتمالا نمیخواستن بذارن من با بعضی چیزا روبرو بشم. اما الان دیگه خواه ناخواه باید با بعضی حقایق روبرو شد. من دیر بزرگ شدم. ولی الان یه کم پاهام تو ساحل دریای سختی ها خیس شده. البته قبلا فکر می کردم سختی های زیادی رو دارم می کشم، ولی حالا که بهش فکر می کنم با خودم میگم فلانی تو چه حال و هوایی سیر می کردی؟ الان هم پیش بینی می کنم چند سال دیگه که برسم به یه پیچ تند و مسیرم عوض شه، با خودم بگم تو آخرای سال 98 تو چه حال و هوایی سیر می کردی فلانی؟

 

سال نو رو پیشاپیش به همه تون تبریک میگم. نسبت به روزهای پیش رو خوشدلم. امیدوارم برای همه تون خوب و خوش باشه. 


در بحبوحه کارهای تل انبار شده 98 از جمله کلاس های در نوبت تماشای دانشگاه(همان هایی که وسطش حوصله ام سر رفت و از کلاس آنلاین بیرون زدم)، کارهای ریموت شرکت، کمک های خانه تکانی و پروژه های خرده ریز، باید بنشینم ببینم پارسال همین روزها برای 98 چه نوشته بودم، بعد یک سال را مرور کنم و ببینم 98 چه کردم و خلاصه وار سالم را روی کاغذ بیاورم و بعد برای 99اَم اگر زنده باشم یک افقی ترسیم کنم. البته با این شرط که در همین روزهای ولو اندک 98 هم قرار باشد در دنیا بمانم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Carolyn خدمات پلاس خدمات تخصصی نظافت و نگهداری سالمند miraculous دوربین های دیجیتال dordanam.parsablog.com همه چی موجوده خرید دارو گیاهی April